گفت بردار حجاب از خود و مستانه برقص
Labels: غزل واره
ز مستی ام همه عالم عدم شده است و تو بود
چنان که جان جهان روی خویشتن بنمود
نظر بکردم و پیش اش به سجده افتادم
تبارک الله از این عشوه ها که او فرمود
بگفتمش که بیا در برم کنون بنشین
ز شرم جامه تهی گشت و تن فنا شد زود
به بزمگاه چنین جام ها زدم ز حضور
مرا بود دل و جانی به بحر اون چون رود
هرآن نفس که ز رفتن دمی بیاساید
منی فزون شود این جان و تن ز من فرسود
چه گویم از رخ شمعی که سوزد و سازد
ز سوختن تو کجا دیده ای کسی افزود
یگانه هر دو جهان چون کرشمه ای بیند
که آن مصور یکتا نگاشت از سر جود
و. يگانه
25 تیرماه 1387