blog.vahidoo.com

My Photo
Name: vahidoo
Location: Shiraz, Iran

I'm not myself , myself is not me . . .

Monday, November 17, 2008

گفت بردار حجاب از خود و مستانه برقص




ز مستی ام همه عالم عدم شده است و تو بود
چنان که جان جهان روی خویشتن بنمود

نظر بکردم و پیش اش به سجده افتادم
تبارک الله از این عشوه ها که او فرمود

بگفتمش که بیا در برم کنون بنشین
ز شرم جامه تهی گشت و تن فنا شد زود

به بزمگاه چنین جام ها زدم ز حضور
مرا بود دل و جانی به بحر اون چون رود

هرآن نفس که ز رفتن دمی بیاساید
منی فزون شود این جان و تن ز من فرسود

چه گویم از رخ شمعی که سوزد و سازد
ز سوختن تو کجا دیده ای کسی افزود

یگانه هر دو جهان چون کرشمه ای بیند
که آن مصور یکتا نگاشت از سر جود



و. يگانه
25 تیرماه 1387

Labels:

Sunday, October 19, 2008

گویی که ندارم خبر از عالم عقبی




دیوانه رویت شده ام گلرخ زیبا
سرگشته ز مویت شده ام نیست شکیبا

من مرغم و صیاد تویی زان خم ابرو
تیرم بزدی دام نهادی به سر و پا

اکنون تو بگو چون نکنم ناله و فریاد
دل در بر ما نیست چه خوانیم تو فرما

ما در غم تو خسته و خاموش بگرییم
ساقی تو به اسرار نهان سرخوشی افزا

بی روی تو می تلخ شد اندر دهنم هان
جام ام بده زان زاهد بی مایه چه پروا

سرمستی ما شهره گردون شده یاران
ترسم که برند این خبرم عالم بالا

ما روز ازل عهد تو را نیک شنیدیم
آری ز همان دم شده ام عاشق یکتا



و. يگانه
6 مهر ماه 1387

Labels:

Friday, August 29, 2008

في حالة الطفولية




اندر سماع مستان جان پر کشید جانان
از بند تن رها شد رقصید تا گلستان

عاقل بدید و گفتش این حالت از چه آید
گفتم خموش غافل فارق شو از غم نان

جان در قفس نپاید تن را به حرکت آرد
چرخید جان و آخر رفت از جهان پستان

غسلم دهید یاران عیار را کفن نیست
هر جامه ای که پوشم باشد حجاب بر جان

با اهل ذوق گویید این حرف و این حکایت
آن بی خبر نداند دوری کنید از ایشان

گوشم شنید نامی جان سجده کرد و رقصید
یک دست سوی بالا دستی دگر به فرمان

ای عاشقان چه گویم من شرح حالت جان
جان در کلام ناید یکتا چه گوید از آن



و. يگانه
اصفهان / سی ام تیرماه 1387

Labels:

Thursday, July 31, 2008

شيدايي




خوش زمانی باشد ای دل از رخش شیدا شدن
دل سپردن عاشقی با جان جان تنها شدن

یک زمان دنیای دون نادیدن از دیوانگی
شمس را دیدن بر او پروانه بی پروا شدن

در برش رقصیدن از او خواندن از مستانگی
چشم تن بستن ز نور روی او بینا شدن

ره سپردن سوی آن بیجا و از بی خانگی
آتش اندر خود زدن مجنون آن بیجا شدن

در دل دریای بی پایانش از دردانگی
گوهرین جان سفتن و غواص آن دریا شدن

در سرایی خواندن از سیمرغ و از افسانگی
مرغ سالک بودن از خود رفتن و عنقا شدن

کمتر از چوبی نباشی عاشق از حنانگی
خوش بخوان آری بود یکتا و بی همتا شدن



و. يگانه
يکم تير ماه 1387

Labels:

Saturday, July 19, 2008

دل و جان




ما جان فشانده ایم دلا در هوای دوست
لیکن عنایتی نشد ای جان لقای دوست

دل را نثار دوست نمودیم و خسته جان
سر تا قدم خراب و خمار از صفای دوست

چون دل قدم به عالم اسرار می نهاد
حیران شد از نوای تو گویی نوای دوست

جان سجده ای بکرد و چو پروانگان بسوخت
آتش بزد به دیده و دل آن بلای دوست

ای ساقی این زمان به خودم خوان که آب خم
باشد دوای درد و حیات و شفای دوست

مستم کن از شراب و ز خود فارقم نما
در من نه جای من که همان جاست جای دوست

دل رفت و دیده آینه ای شد ز نور او
جان شد یگانه ای که بخواند برای دوست



و. يگانه
26 خرداد ماه 1387

Labels:

Sunday, June 08, 2008

سخني تازه



به دوست گرامی ، آرش


تازه تر از تازه ای ای سخن ات چون گهر
بی حد و اندازه ای پرده این تن بدر

چون که تو فارق شدی بگذری از این و آن
آن نفس ای جان جان نور شو از پا به سر

جمله اجزای ما نیست شود پیش او
جان تو چون آیتی همچو جمال قمر

هر دم از آن میکده باده باقی بخواه
گر ندهندت مرو باز بخواه آن شکر

سوز چو پروانگان شمس کمین شعله ات
شمع جهان را نگر سوی وصالش بپر

چون که روی بی بصر جزء تو شد بی اثر
ساقی مستان بده حال دلم شد دگر

یک شو و یکدانه شو از همه بیگانه شو
هین سخنی تازه گو ای سخن ات چون گهر



و. يگانه
16 خرداد ماه 1387

Labels:

Wednesday, June 04, 2008

مست و خرابم



تقديم به جناب هماي گيلاني


من مست و خرابم مده زین باده انگور
دیوانه از آن مه زده ام کاسه ای از نور

چون مستی من دید شراب از رخ جانان
رخساره بپوشید که خود شاهی و من مور

دریا زده ام مستم از آن بحر خروشان
این باده به پیشم همه بیچاره و مخمور

جام ام نشد از باده صافی تو خالی
فردوس برین در دل صوفی است مرو دور

زان دم که بگفتم ملکا خسرو مایی
سور است دمادم به دلم زان می پرشور

انگور برآيد سر خاکم که عزیزان
آن گور يگانه است مگریید بر آن گور

امشب همه مستند بخوانید و بنوشید
کندر دل دوزخ ندهندت می انگور



و. يگانه
26 فروردین 1387

Labels:

Wednesday, May 07, 2008

سراي تو




در سرای تو ندیدم ز تو خوشتر رویی
پر ز بوی گل و ریحان تو شد هر کویی

روی هر سو بکنم جلوه رویت بینم
سوی دریای تو خود گشته روان هر جویی

سر بگردانم و بینم همه مستان خاموش
دست در باده و آن دست خم گیسویی

ذکر مستانه بگویند و بخوانند از تو
جمله اندر طلب وصل کمان ابرویی

هرکجا نام تو باشد چه به مسجد چه کنشت
سوی بالاست کجا غیر تو بینم سویی

ساقیا آن رخ زیبا بنما دوری چند
تا درم ستر و حجاب از بر هر رهپویی

این یگانه ز تو خوانده است سخنهایی خوش
خوشتر آن لحظه که اسرار نهان خود گویی



و. يگانه
اصفهان / دوم اردي بهشت 1387

Labels:

Saturday, May 03, 2008

از او دان من ام



تقديم به جناب هماي گيلاني


در حریم نام او حیران و سرگردان من ام
بیخود از دنیای دون دلداده بر جانان من ام

من که باشم بنده ای در پیش سلطانی چو او
هرچه او خواهد کمین سرباز این سلطان من ام

هرکه خواند نام او شیدا نماید جان من
خوش بخوان مستانه رو در خیل این مستان من ام

ساقیا جام ام مده مستی ز حد بیرون شده
خود غلط گفتم بده کان مست پاکوبان من ام

من ندانم راه دیگر عاشقم عقلم بسوز
ره گشا این تن بدر فارق ز این است آن من ام

آه از آن بیچاره زاهد کو بگوید می منوش
خامشی بگزین که خود آیینه بر ایمان من ام

گفته ای اسرار پنهان خود مگو با دیگران
رازها مستانه گو یکتای خوش الحان من ام

من چو گردی باشم ای جان پیش خورشیدی چو او
این من ام خود او بگوید سالک از او دان من ام



و. يگانه
24 فروردین 1387

Labels:

Tuesday, April 29, 2008

گم گشت خماري




به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست


"سعدي"



المنه لله که دلم صيدي غمي شد
کز خورئن غم هاي پراکنده برستم

"سعدي"



بگزيد دلم گلرخ خوش نقش و نگاري
زيبا صنمي سرو قدي نيک عذاري

در بند غم او شدم از غير برستم
او کز همه يک دم ببرد صبر و قراري

خرم به جهانم که جهان خرم از او شد
در رحمت او نار بشد سبز بهاري

سالک غم و شادي نشناسد که در اين ره
بر مرکب عشق اين دل و جان کرد سواري

شادم چو روم رفتن من شوق دمادم
از لطف تو ساقي بدريديم حصاري

من صيدم و صياد ستمگر رخ جانان
صد شکر شکار تو چه فرخنده شکاري

کاري که تو کردي نه ز غير از تو برآيد
ني ني غلطم جز تو نه فعلي و نه کاري

زاري مکنيد اي همه گم گشته ز مقصود
آن مقصد و مقصود همين جاست چه زاري

آن باده که در روز ازل داد به يکتا
برد از سر او حيرت و گم گشت خماري



و. يگانه
12 اسفند 86

Labels: ,

Monday, April 14, 2008

عشوه گري




ز دلبرم که رساند نوازش قلمي

"حافظ"



ز دلبرم که رساند به گوش من خبري
که دیده ماه رخش یا ز خط او اثري

جهان ز شمس رخش پرفروغ و ما همه مست
ولی رخ از همه پوشیده او به عشوه گري

ز نور او همه استارگان نبیند چشم
گر این سخن تو نداني بدان که بي بصري

به سيم و زر بفروشند گلستان بقا
چنين گلي تو کجا ميدهي به سيم و زري

به شمع او همه پروانه وار مي گردند
مرا نمانده دگر در فراق بال و پري

که دیده خوشتر از او غير او کجا باشد
بجز جمال تو جانا نديده هر نظري

چو قند و شهد و شکر لطف و رحمت ات ديديم
به هر دکان که بديده است اين چنين شکري

بگو بگو تو بخوان نام او که خوش سخني
يگانه مست و نظرباز و رند و پرده دري



و. يگانه
86/12/13

Labels: ,

Saturday, April 12, 2008

گفتا که مرد عاشق




ناصحم گفت بجز غم چه هنر دارد عشق
گفتم اي خواجه عاقل هنري بهتر از اين


"حافظ"



گفتا که مرد عاشق از عشق خود حذر کن
گفتم چگونه گويي در حال من نظر کن

گفتا چه سود دارد سختي و غم گزيدن
گفتم چه به ز دردش با غم مس ات چو زر کن

گفتا درآ چو مستان در جمع مي پرستان
گفتم بيا که مستم خود عشوه اي دگر کن

گفتا طريق صعبي داني که برگزيدي
گفتم به راه جانان چون درشدي خطر کن

گفتا هنر چه داري تا ره به خواجه يابي
گفتم که مرد عاقل جز عشق او هنر کن

گفتا چرا چنيني اينگونه غم گزيني
گفتم که زهر شيرين عشق است چون شکر کن

گفتا که بحر جويي بر آسمان نگه کن
گفتم تو رحمتي کن اين جان ز تن به در کن

گفتا کجا روي تو در فهم مي نگنجي
گفتم که عاقلي تو ترک سر و بصر کن

گفتا شنيدم اي جان غوغاي نيکمردان
گفتم يگانه خامش از اين ريا حذر کن



و. يگانه
86/7/20
در گراميداشت بيستم مهرماه ، روز حافظ

Labels: ,

Tuesday, April 08, 2008

در بستر بيماري




پنهان مشو که روي تو بر ما مبارک است
نظاره تـو بـر هـمـه جانـهـا مـبـارک است


"مولانا"



اي ساقي جان افزا باز آ رخ خوش بنما
چرخي بزن اي سالک صد پرده ز تن بگشا

باز آ که تهي دستم از غير تو بگسستم
جام ام ز مني خالي نامش تو بگو با ما

جانا ز تو مي جوشم وز ذکر تو مدهوشم
دل بردي و هوش اي بت دين شد ز ميان جانا

در راه تو سربازم يارا به تو مي نازم
با شوق تو دمسازم سوي ات بدوم بي پا

هر ناله تو را خوانم سوزان ز تو شد جانم
در کوي تو حيرانم شعرم ز تو مشک آسا

گويد که نبيني تو بيننده اسرارم
غير از تو نبينم من چشم ام ز تو شد بينا

خامش مکن آن شعله خود چشمه جان است او
اين رود خروشان بين آب ات ببرد هرجا

اي ذکر تو بي پايان يکتا ز تو شد خوشخوان
غوغا فکن اندر جان اي ساقي جان افزا



و. يگانه
87/1/4

Labels: ,

Thursday, March 13, 2008

آنم آرزوست




بنماي رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشاي لب کـه قند فـراوانم آرزوست


"مولانا"



پنهان مشو که روي تو بر ما مبارک است
نظاره تـو بـر هـمـه جانـهـا مـبـارک است


"مولانا"



آنکه بي باده کـنـد جـان مـرا مست کـجاست
وانکه بيرون کند از جان و دلم دست کجاست


"مولانا"



يـاران حــريــف مـسـت غـزلـخـوانـم آرزوسـت
آن عـشـوه هـاي سـاقي مـسـتـانم آرزوست

هــر دم نــدا ز مــيــکــده آيـد کــه نــوش کـن
آن نـعره هـا که مي رسـد از جـانـم آرزوسـت

دل را مــجـال صــحـبــت جــانـانــه چــون بـود
خـــود جــان جـــانـــي و جــانـــانم آرزوســـت

مـطـرب بزن تـو زخـمــه ديـگـر کـه هـر نـفـس
خوش نغمه هاي ساز خوش الحانم آرزوست

ديــوانــگـي کــن و بــيــخــود شــو از خــودي
مــجـنـونــم آن کـرشــمــه پــنـهـانـم آرزوست

پـــنــهـــان مـــشــو کــه ز نــورت چــو ذره اي
رقـص و ســمــاع و جـلـوه ايــمـانـم آرزوسـت

چـــرخـــي بـــزن بـــده جـــامـــي دگـــر مـــرا
در دور عــاشـــقــان رخ سـلـطانــم آرزوســت

بـيـرون ز جان و تـن شـده ايـم ايـن زمـان بـيـا
يــعــقـــوبــم آن يــگـانـه کـنــعــانـم آرزوســت

بـي باده مست روي تو ام ايـن عـجـب مـدان
آن دم کــه خـوانـي ام بــه برت آنـم آرزوسـت



و. يگانه
86/11/23

Labels: ,

Sunday, February 24, 2008

پرواز سيمرغ



حــيــران تـو ام ديـوانـگـي ام دانـي ز چـه روسـت
بـيـمـار رخ ات بـي خـانـگـي ام داني ز چه روست

چـــون دل بـــدهـــي دلـبـــر بــــرود انــــدر طلـب آ
در رفتن جـان افـسـانـگـي ام دانـي ز چـه روسـت

پروانــه بــشـو بـر شـمــع رخ اش چـرخـي تـو بـزن
بـر شـمـس و قـمـر پروانـگي ام داني ز چه روست

مـن مـسـت تـو ام غـم کـشـتـه من شادي به برم
هم جام و مي اي مستانگي ام داني ز چه روست

نـــالـــم بـــر تـــو هــجــران ز چــه رو بـا مـا تـو بـگـو
ايـن سـوزش و ايـن حـنـانگي ام داني ز چه روست

مــــن پــرده درم در خــــانــــه تـــو ايــن در بـگــشــا
دانــم ره تـو فــرزانـگـــي ام دانــي ز چـــه روســـت

دلــــدار مــــنــــي جـــان بـسـتـه تـو رخـسـاره نـمـا
از هـر دو جهان بــيـگـانــگــي ام داني ز چه روسـت

يکتا تـو و مــن چــون نـاي تــو ام ويــن نـغـمـه ز تــو
جــانــان مني جــانــانــگــي ام دانـي ز چـه روسـت



و. يگانه
86/11/30

Labels:

Thursday, February 14, 2008

ز کدام باده




ز کدام باده ساقي به من خراب دادي

"فيض کاشاني"



ز کــدام بـــاده دادي بــه مـــن خــراب ســـاقي
که ز مستي ام سيه شد رخ هر شراب ساقي

ز ســـرم قــرار بردي چــو رخــي ز جـان نمودي
بنـما شـمايـلي خـوش نـه چنان سراب ساقي

ز تو بي خـودم چـه گـويم تو بخوان نوا که نايم
بــنــواز نــاي جــان را بـدر ايـن حـجـاب سـاقـي

ز تـو هـر سـبـو شـکـسـتم در کـوزه هـا ببستم
بـده جـام هـا کـه از غـم شـده ام کبـاب ساقي

ز کــجــا گــذر نــمــودي بـه کـدام خـانـه رفـتـي
شــده مــرد و زن ز بـويــت ز ره صـواب سـاقـي

ز يگانه مـن چـه گـويـم که چو قطره اي نباشد
چو حباب باشد اين تن کم از اين حباب ساقي

چـو عذار زرد مـن شـد هـمـه بـرگ اين درختان
بـده جـــام ارغــوانــي بــه مـن خـراب سـاقـي



و. يگانه
پاييز هشتاد و شش

Labels: ,

Tuesday, January 08, 2008

شراب کهنه




حلقـه پيـر مغانـم ز ازل در گـوش است
بر همانيم که بوديم و همان خواهد بود


"حافظ"



مــا از آن روز ازل حــلــقـه بـگـوشــان تو ايـم
در سراي تو هـمـه بي سـر و سـامان تو ايم

خانه سوزيم چـو آتش کـه بسـوزد دل و جـان
مــا ز جــان دلــشــده چــاه زنــخــدان تـو ايـم

جــان و تـن گـرچـه عــزيــز است فـداي رخ تـو
ما چو مـرغـان چـمـن مـسـت بـهـاران تـو ايـم

گــرچــه گــويــنــد شـراب نـو از ايـن جـام بـزن
سـخره گيـريـم که ما دسـت بـه دامان تو ايـم

چـون رويــم از تـو کـجـا غـيـر تــو بـيـنـد دل مـا
بـر هـمـانـيـم کـه ما بــســتــه پـيـمـان تـو ايـم

هان مــگــويــيــد ســخــن هـاي پـراکـنـده مــرا
کـــه مــگــو راز نــهــان رهــرو پــنــهــان تــو ايـم

گــر بـديـدي تـو پريـشــان ســخـنـي زين يـکـتـا
شرط مستي است که در حلقه مستان تو ايم



و. يگانه
86/10/3

Labels: ,

Saturday, January 05, 2008

بيا برويم



بـــيـــا بـــيـــا بـــرويـــم از ديـــار رنـــگ و ريـــا
بــه ســوي او بــگــشـايـيـم بــالــهــاي صـفـا

ز بـحر لطف و کـرم کاسه کاسه مي نوشيم
بــبــيــن کــرانــه نــدارد ســخــاي ايــن دريــا

چـو مـاهـيـان ز وجودش حــيــات نـو گــيــريـم
نـفـس نـفـس بـدمـد جان بـه نـاي مـا چو هوا

نواي خوش چو شنيدي مگو که خوش گفتي
کــه گــويــد او ز زبــانــم صــداي مــن ز کـجــا

اگــــر بــه دوزخـــيـــان نـــام او بـــيـــامـــوزم
بــه ذکــر او بـرهـنـد از عذاب و ايــن غــوغــا

نـهان چـه سان کنم اين مستي مدام دلـم
کـه پـرده در شـده امـشـب يـگـانـه بي پروا

مـرا امـيـد وصــال اسـت عـاشـقـان مـددي
کـه وارهـم بـه کـمـنـدي ز بـنـد ايـن سـودا



و. يگانه
86/9/18

Labels:

Monday, December 24, 2007

ماه



هـلال مــه بــدیــدم شـــامــگـاهـي
چو داسـي آهـنيـن در قـعـر چـاهي

بـه يــاد آمــــد مــــرا ابــروي جـانـان
بــرآمــد از دلـــم جـــانــســوز آهـي

شـدم حـيـران و مـبـهـوت جـمـالش
بـديـدم خـود غلامـي پيش شاهي

شـهـنـشـاهي که دارد ملک جاويد
به امرش کـوه شـد کـم ذره کاهي

کـنـد لطـف و کــرم بر جـان عـاشق
بکوش ار وصل آن مـهرو تو خواهي

بـه گـردش چـون قـمـر دلـدادگانـي
بـر او پـروانـه شد هر مـرغ و ماهي

يگانه صبح شد در وصل مي کوش
کـه بـهـتـر زين نبـاشد هـيـچ راهي



و. يگانه
86/5/18

Labels:

Monday, December 10, 2007

ساقيا




من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقيا
آن جام جان افزاي را بر ريز بر جان ساقيا


"مولانا"



اي سـاقـيا اي سـاقـيا جـام ام بـده خـوش ســاقـيا
اي جان جان ، جان جهان اين جان و تن کش ساقيا

پـرده بـدر عـقـل ام بـبـر بـرخـوان تـو رازي سـاقـيـا
چـرخي بـزن نـغـمـه بـخوان از من ببر هش ساقيا

آتـش بـنـه بـر ايـن دلـم چـون لاله داغـي سـاقـيا
پس آتش سوزان به مي گردان تو خامش ساقيا

درد فــراقــش دم بــه دم آيــد بــه يــادم ســاقــيــا
لـيکن ز حـسن روي تو غـم شـد فـرامـش سـاقـيـا

خـوش گـشت از يادت کـنـون يـکـتـا دل مـا سـاقـيا
اي جان جان اي جان جان جام ام بده خوش ساقيا



و. يگانه
86/6/8

Labels: ,

Thursday, December 06, 2007

پيمانه ها گردان کنيد



براي صمات


اي عاشـقان اي عاشـقان پيمانه ها گـردان کنيد
اي بـي دلان دلـدادگـان دل بـر سـر جـانان کـنيـد

از جـــام گــويـيـد و ســبــو وز ســاقـي آيـيـنـه رو
زين نقش ها فارق شده جانانه جـان افشان کنيد

انـدر ســمــاع ســالـکـان صـوت و نـوا صـورت بـود
مـعـني پرد سـويي دگر جان سـوي او پـران کنيـد

امــروز مــســتــان نـوا خـوانـنـد نـامـش بـي صـدا
اي صـادقان اي سادگـان در عـشـق پاکوبان کنيد

او کـل و طالـب در طلـب مـطـرب بـزن سـاز طـرب
پـروانگان بـر گــرد او رقـصـيـد پـس رقـصـان کـنـيـد

آمــــد نــدا خـــوان ذکــر او نالـيـد دل در هـجــر او
حـنـانـه گــرديـد و چـو او روشــنـدلان نالان کـنـيـد

از عشـق مـسـتانه شـدم وز غـيـر بـيـگـانه شدم
سـوزيـد جـان و تن کـنـون عـزم گل و بستان کنيد

اي مـرد يـکـتـا کـام گيـر از نـکـتـه ها پـيـغـام گـيـر
از عشق خوان گو عاشقان پيمانه ها گردان کنيد



و. يگانه
86/8/29

Labels:

Monday, October 08, 2007

تفاوتي نکند چون مراد يار من است




مراد ما ز تماشاي باغ عالم چيست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن

"حافظ"



مراد ما همه عشق است و خوشدلي ياران
وصــال او طـلـبـيـدن کـنـايــه مـيــخـواران

شراب و شاهد و ساقي چو در کلام آيد
مگير ظاهر و صورت چو نقطه پرگاران

چو قطره اي شده ام سوي بحر بي پايان
ز لطف خود در و گوهر به جان ما باران

بهشت دل بنما خسته ام ز قول و ريا
دواي درد دل اي خوش دواي بيماران

رخم چو زر شده از کيمياي درد تو
به يک کرشمه بگير اين ريا ز رخساران

دلم چو آينه پاک اين تنم ز خود فاني
چو بلبلي همه جانم به پيش گلزاران

يگانه خوش سخني وجه او نگر هرجا
که دلربايي و هجر است رسم دلداران


و. يگانه
86/7/10

Labels: ,

Tuesday, August 07, 2007

در آتش او دود شو



رو رو روان شـــو رود شـــو
مي سوز و بر تش دود شو

اين خواب و خور را ترک کن
فـــارق ز ضـر و ســـود شـو

خواهي که بر عرشش رسي
بــر فــرش جــانـش پـــود شو

ايــن تـار و پــود تـن بــدر
خود تاري از آن عود شو

چون عود مي سوز و بخوان
در بــــزم مـــا نـــابـــود شــو

هم بود و هم نابود شو
نابوده شو پس بود شو

در کــارزار عــاشــقــي
برکن زره بي خود شو

پـروانـه گـفـتـن کـم کـنـد
چـون جـامـه پـرهـود شو

يکتا سـخـن گفتي کنون
ره مانده بس رو زود شو

و. يگانه
86/4/28

Labels:

Wednesday, August 01, 2007

اي جان جانان



اي جــان جــانــان رحـمـتـي کانــدر رهت درمــانـده ام
کــن يـک نـظـر کـز غـيـر تـو از هـر سـرايــي رانـده ام

چـشـم ام بـه تـو روشـن شود نوري فکن بر اين دلم
گويـي کــه الا روي تــو روي از هــمــه پـوشـانـده ام

گر تيغ و شمشيرم زني دست از تو کي مي برکشم
از هـرچــه الا هـو بــود لا گــشــتـه سـر پـيـچـانـده ام

يک جرعه اي در جام من افشان که سر افشان کنم
من پيش مهرويي چو تو سر سهل جان افشانده ام

نـــور هــمــه عـالــم تــويـــي هــر خـوبـرويـي آيـنـه
گـفـتـي که بر هـر بـيدلـي نـوري ز خـود تـابـانـده ام

ساغر ز ساقي خوش بود چون نور شمس از ماه نو
من آب جان افزا چه خوش از ساقي ات بستانده ام

يــکــتــا بــزن جــامــي دگــر بــا مــا بـگـو رازي دگـر
کـز هـر کـلام اين سـخـن سـري ز راهي خـوانـده ام

و. يگانه
86/5/1

Labels:

Monday, July 23, 2007

بيهوش شو



بيـهوش شـو بيـهوش شـو
فارق ز چشـم و گـوش شو

از ايـن سـر و صـورت گـذر
صورت بدر جان پوش شو

اين عـقل را خامـوش کن
در وي نگر مي نوش شو

امـروز مـستان را ببين
دور از ملال دوش شو

چون عشق شد مرکب بران
برجـه چنـان خـرگـوش شــو

انـدر تـنورش پخته شو
در ديگ او پرجوش شو

آيـد ز او هـر دم الـم
بر درد او پرتوش شو

يـکـتـا بـبـيـن پـرواز کـن
پر کش بسان قوش شو

و. يگانه
86/4/28

Labels:

Sunday, May 27, 2007

زين خانه دل غم بزداييد به ميخانه رسيديم



ياران سر خم ها بگشاييد که ديوانه رسيديم
بر اين دل و جان باده بريزيد که پيمانه رسيديم

مــا مــصــلــحــت کـار نـدانـيـم چـه سـان اسـت
ايـن عالـم فاني هـمه سوزيد که رندانه رسيديـم

رطـل و خـم و سـاغـر هـمـه بـشـکـسـت کـجـايـيـد
زان بـحـر کـرم آب بـيـاريـد کـه مـسـتـانـه رسـيـديـم

ايــن گــوهــر جــان در صــدف تــن نــه بــگــنــجــيــد
بر جان نه نقابي و حجابي است که دردانه رسيديم

مـــردي بــنــديــديــم در ايـــن دور جـــهـــان هـــيـــچ
زان روزن پـسـتـي بـه در آيـيـد کـه مـردانـه رسيديـم

پــروا نــکـــنـــيـــم از غـــم و بـــي مـــهـــري ايـــام
پر جوش و خروش از تو بسوزيم که پروانه رسيديم

شـمعـي و جـهان شـعـله ور از شـعـشـعـه تـوسـت
چـون شـعـلـه نـگـيـريـم و نناليم که حنانه رسيديـم

يــکــتــا ز تــو مــســت اسـت شـرابـي دگـرش ده
زان شــربـت جــانـش ده کــه جـانـانـه رســيـديـم

ســاقــي ســر خـم هـا نـگـشـودي و چـنـيـن ايـم
مـن چـنـد بـنالـم بگـشـايـيـد که ديوانه رسـيـديـم

و. يگانه
86/2/12

Labels:

Friday, May 11, 2007

اول اردي بهشت ماه جلالي




اول اردي بـهــشــت مـاه جـلـالـي
بـلـبـل گـويـنـده بـر مـنـابر قـضـبـان

بـر گـل سـرخ از نـم اوفـتـاده لآلـي
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان

سعدي





تقديم به استاد سخن سعدي شيرازي
در گراميداشت روز سعدي




اول اردي بــهــشــت مــاه جــلــالـي
روي نمودي به ما چه حسن جمالي

بـر گـل زيـبـاي شـعـر تـو ســعــدي
صـد نـه هـزار مـرغ مـسـت وصـالـي

هــر نــفــســي راز نــو بــنــمــايــي
ره بـگـشـا اي کـه راهــدار کـمـالـي

از غم عـشـق و فراق و هجرت ياران
در دل خلقي بپاست خون چو بنالي

چـونـکـه بـديـدي جـمـال جـان جـهـان را
مرغ گلستان شدي چه خوش پر و بالي

فاش بگويم دلا که نيست جدالي
قـنـد سـخن را نبود چون تو مثالي

شـيـخ اجل سـروري بـه کـلـامـي
پادشهي صدر هرچه قال و مقالي

عــهــد مــرا بـا صـفـاي صـحـبـت يـاران
عمر دراز است نيست ماهي و سالي

گرچه غزل جاي مستي و جام است
مـن ز تـو گـويم کـنون کـه بـاده حالي

مدح تو يکتا بگفت سعدي شيراز
اول اردي بـهـشـت مـاه جـلـالـي

و. يگانه
86/2/1

Labels: ,

Sunday, March 18, 2007

نسيم باد نوروزي




ايـن قـافـلـه عـمـر عـجـب مي گذرد
دريـاب دمـي کـه بـا طـرب مـي گذرد

ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پـيـش آر پيـاله را که شـب مي گذرد

خيام




ايــن قــافــلــه رفـت و روزهـا فـردا شــد
وين دل به دو جام آتشـيـن شـيـدا شـد

هـش دار کــه روزهـا رونـد از پــي هــم
دريـاب شـبـي کـه جـان ز تـن تـنها شد

مي نوش و مگوي باده را سودي نيست
چـون مـسـت شـدي فـايده ها پـيـدا شد

پروا ز حريف و جور يار از چه کني
امـيـد و رجـا در دل بي پـروا شـد

چـون در دل شاخ باشد امـيـد بـهار
کي شکوه کند که برگها صفرا شد

ساقي بده جام لعل و شاد از نوروز
آنـجـا ببـر ايـن قافله کـان يکـتا شـد

امشب ز شراب گوي شور و شادي
غـم رفـت همآنجا که عدم آنجا شـد

و. يگانه
85/12/19

Labels: ,

Saturday, February 03, 2007

افتادگي آموز



مـا نــور بــنــوشـيـم و بـر نــور بـجـوشـيـم
واندر طلب اش هر شب و هر روز بکوشيم

مـا مـسـت زمـيـن و عـلـف و آب نـبـاشـيـم
خود مـست ضيا زمزم پر جوش و خروشيم

فـاش هـمـه کـس راز نـهــان را نـتـوان کــرد
مـا ذکــر بـخــوانـيـم و ز اغــيـار بــپــوشـيـم

گـر جـام بـديـدنـد چــه گـوييم کـه مـسـتيم
ايـن آب حيـات اسـت از آن بـاده بـنـوشـيـم

شير و عسل و شهد و شکر هيچ نخواهيم
مــا شــيـره جــان از دل دردانـه بـدوشــيــم

هوش از سر يکتا شد و دين رفت چه گويم
مـا ديـن و دل و عـقـل نـداريـم و بـهـوشـيـم

مـا چـشــم نـداريــم کــه رويــي بـنـمـايــي
لـيـکــن ز ازل بــهــر نــداي تـو بـگــوشــيــم

و. يگانه
85/11/3

Labels:

Thursday, August 24, 2006

بيا درکش تو شش ساله شرابي




بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم



بـيـا گلـگـون مـي مـسـتـانه درکـش
چو مستان از خم اش رندانه درکش

بيا نوشين لب جام اش به لب نه
دو جـرعه زين قـدح جانانه درکـش

بـيا چـرخـي بـزن بـرخـوان نـوايـي
نــدايـــي زان دل دردانــه درکــش

بـيـا ايـن دم شـــرابـي نـو رســيـده
يـکـي کاسـه از اين خمخانه درکش

بـيـا رنـدان کـنـون انـدر ســمـاع انـد
برقـص و نـعـره چـون ديـوانه درکـش

بـيـا شـمـس رخ اش بـيـن اي يگـانه
به شمع اش بال چون پروانه درکش

بـيـا تـلـخـي غــم شــيـريـن نـمـوده
خــيـال خــام را ز افـســانـه درکــش

بـيـا بـرخــيـز و عــزم بـحــر بـنـمـا
ز دريـا دم بـه دم پـيـمـانـه درکش

بـيـا ســــاغــر ز يـاد يـار پـر کــن
تـو آب ســـاقـي فـرزانـه درکـش

بيا کاشـانه عـشـق اسـت درياب
بنوش و پاي خود زين لانه درکش

بيا بشـنو کلامـي خـوش ز يـکـتـا
به کام جان سبو شاهانه درکش

و. يگانه
85/5/26


حيلت رها کن عاشقا ديوانه شو ديوانه شو



Labels: , ,

Monday, February 20, 2006

نام از تو دارد شعر من


در دل درياي لطف اش اشک من چون قطره اي
در نگاه اش اين جهان و آن جهان کم ذره اي

شمس عالم گشته گردم چون قمر بر عارض اش
روزگاران در بر آن دلربا چون لحظه اي

ار تو را ممکن نباشد در بر جانان شدن
بهر رفتن سوي کوي اش جان من کن حمله اي

چون به راه يار مي کوشي چه باک از غم بود
رو به هر سختي و غم تو خود بزن يک طعنه اي

سرمه و سرخاب صورت سختي دوران بود
زجر و دشواري چو آن نيلينه برگ وسمه اي

ور زماني از فراق اش اين دل ات شد چاک چاک
ياد او باشد به جان عاشقان خوش وصله اي

اين يگانه غير مستي خود نداند چاره اي
پيش آن قصر کمال اش شعر او چون دخمه اي

و. يگانه
84/12/1

Labels:

Sunday, February 19, 2006

بازگشت


اي از تو هر رخساره اي رنگين شده
اي از تو هر مس بهر ما زرين شده

اي هر شرابي جاري از جام ات شده
تلخي مي از ياد تو شيرين شده

اي در نگاه ات نرگسان حيران شده
در شوق وصل ات لاله ها خونين شده

اي عالمي مست و خراب از روي تو
از بوي زلف ات نافه ها مشکين شده

اي از حضورت خانه پر نسرين شده
در کوي جانان ياد تو پروين شده

اي صد جهان مدهوش لطف و جود تو
در پيش تو مستغنيان مسکين شده

اي عالمي جان گيرد از جانان تو
در درک جان ات عقل ما چوبين شده

گر اين يگانه ناله دارد اين زمان
اين ناله از آن باده دوشين شده

و. يگانه
84/11/29

Labels:

Sunday, February 05, 2006

ما و او


ما چو پروانه به گرد شمع او
وي چو مهرويي پريشان کرده مو

دل چو نهري متصل اندر خروش
او چو بحري رود ما پيش اش چو جو

جان چو شب تابي که نوراش فاني است
وي چو مهتابي که رخشان گشته رو

ما چو فرهادي که جانش بر کف است
او چو شيريني به خسرو کرده خو

دل چو جامي منتظر بر لطف او
وي خم اش برده ز گلشن رنگ و بو

جان گرفته نقش از زيبايي اش
او جمال اش کور کرده هر عدو

اين يگانه وصف او کي قادر است
دم مزن جانت حواله کن بدو

و. يگانه
84/11/16

Labels:

Tuesday, January 24, 2006

راز دل




در پاسخ پرسشي

در دلم عشق اش زند خورشيدسان
موج موج از حرکت اش جان جهان

اين جهان و آن جهان مست از خم اش
کل اجزا اذن گيرد خود از آن

گشته موجودات خود موجود از او
وي بود بودش چو شمس ما عيان

من ز بهر خود يگانه بحر بي همتاي او
خود شدم حيران و سرگردان روان

رهرو مستانه بي دل عاشق و دلداده اي
يا که شايد سالکي کو هم دوان

مطربي ميخواره اي پيري جواني عالمي
کو که باشد بر من و جانم نشان

باده نوشي عارفي يکتادل غمديده اي
يا حکيمي بهر درمان کردن اين درد جان

شايد اما ساقي سيمين بر پر سوز و ساز
کو برد اين کاروان عاشقان سويش کشان

ساقيا شو بادباني بهر کشتي پيش ران
در دل سختي و غم ها بهر ما مرهم بمان

باده از آن ساغر ميگون خود بر ما فشان
تا شوم يکتا مرا از خانه جانت مران

و. يگانه
84/11/3

Labels:

Monday, January 23, 2006

ذکر سکوت


ذکر سکوت مي کنم دم به دم و نفس نفس
وز بر خلق خوانم اش فرد به فرد و کس به کس

در دل اين کوير غم شاد شوم ز جور او
گشته چو گل غم ار بود خار به خار و خس به خس

نعره مستي اش به من جان دوباره مي دهد
نغمه حرکتم زند زنگ زنان جرس جرس

آب دهد ز مشک خود ساقي ما به عالمي
باغ کند مکان خود ار چه بود طبس طبس

برده غم دلم هم او گشته لبم چو قند از او
پر شده جانب اش بسي مردمکان مگس مگس

ليک به شور و شادي اش ميکده اي علم شده
خود شده جاري از خم اش آب فشان ارس ارس

پر شده ساغر از جنون گم شده جانشان کنون
رنج و ملال ساقيا ناله کند که بس که بس

قول يگانه گوش کن خوف دلت خموش کن
جام زن ار دهد تو را چشم ببند از هوس

و. يگانه
84/11/3

Labels:

Monday, December 19, 2005

اشک و باران


اشک من هم ناله با باران شده
اين دلم بي تاب غمخواران شده

ميکده يک لحظه بي مستان شده
ساقي ما لحظه اي نالان شده

ليک او داند که چون کرده به ما
از فريب اش عالمي حيران شده

چون که باز آيند مستان در برش
دم به دم پيمانه پر پيمان شده

آنقدر از خم خود بخشد به ما
کين جگر از لطف او سوزان شده

هر زمان افزون شود لطفش به ما
جان ما هم عاشق جانان شده

مستي و ديوانگي ما کنون
نيست موجودي کزو پنهان شده

اين دل يکتا ز بوي زلف او
بي خود و مست و غزلخوانان شده

اين شبم پر فر و شادي و شعف
در پناه ساقي ياران شده

84/9/27

Labels:

Wednesday, November 23, 2005

مست نالان ▼ اشک و باران


در درونم آتشي سوزان شده
اين دلم بهر رخش نالان شده

دل چه گويم بحر خون باشد کنون
بحر خون را بين که چون جوشان شده

خون دل خوردن شده آيين من
دين من غمخواري ياران شده

من ندانم حق چرا غم آفريد
ليکن اين سختي برم زايان شده

سايه است از او چه باشم در فرار
در فراقش ديده ام گريان شده

چون کند ناله به من گردم حزين
اشک من هم بي سر و سامان شده

اشک ريزان گشته چون ابر بهار
ساقي ما عاشق باران شده

ساقي از اين مرز خاکي در شده
تک شده يکتا شده شايان شده

84/9/2

Labels:

Tuesday, November 01, 2005

مي روم و نمي رود


پرتو نور روي تو هر نفسي به هر کسي
مي رسد و نمي رسد نوبت اتصال من

سعدي



هر نفسي به سوي او مي روم و نمي رود در دل او خيال من
من نکنم ولي کند جور و جفا به حال من

کوي به کوي و متصل مي رسد و نمي رسم در طلبش به غايتي
مي دهم و نمي دهد گوش به قيل و قال من

لحظه به لحظه دم به دم مي شوم و نمي شود شيفته معاشقه
خم شده در فراق او پيکر چون هلال من

خم به خم و سبو سبو مي نخورد ولي خورم خون دل از براي او
گشته سياه از غمش رنگ رخ جمال من

کم به کم و فزون فزون من نزنم ولي زند کارد بر استخوان من
چون تو زني به رحمتم مي نبود ملال من

روز به روز و جا به جا ناز کني که مي روم روزي از اين حيات تو
چون بروي رود ز تن جان سوي بي زوال من

تار به تار و مو به مو بسته شدي به جان من
ترس زوال روي تو گشته کنون روال من

فرد به فرد و تک به تک برده دلي ز خلق او
دل ز دل يگانه او برده سوي کمال من

84/8/6

Labels: ,

Monday, October 17, 2005

شبانه


ما را ارادتي هست
ليکن عنايتي نيست

در خاک بوس پايش
ما را شهامتي نيست

در پيش اين ظريفان
بر ما دلالتي نيست

گويي به پيش آن بت
در ما حلاوتي نيست

در حل اين معما
اندک ذکاوتي نيست

با اين نگار خوشرو
اکنون قرابتي نيست

در ناز و مستي اما
وي را نهايتي نيست

ساقي بريز باده
ما را شکايتي نيست

در رد اين دو جرعه
در ما جسارتي نيست

بر رند مست بي غش
گويي هدايتي نيست

در اين شب صيامي
ما را عبادتي نيست

در مستي شبانه
گويي رقابتي نيست

بي يار شد يگانه
ديگر حمايتي نيست

84/7/25

Labels:

Monday, October 03, 2005

بزم مولوي


ديشب در اين جمع خوشان ، مستانه گشتم جان من
گويي به گرد شمع او پروانه گشتم جان من

هر شعر و بيت و خط او همچون شرابي در سبو
من هم مي خوشرنگ را پيمانه گشتم جان من

مطرب چو مي زد زخمه اي ، حرفي ز من بيرون نشد
زيبايي آن جمع را ديوانه گشتم جان من

بحث و جدل ، شک و اگر ، اما و افسوس و چرا
اي رهنما بردي مرا از خويشتن بيگانه گشتم جان من

هم در نشاط و خوشدلي هم در تفکر بيدلي
کامم کنون شيرين شده دردانه گشتم جان من

من نيست گشتم لحظه اي ، در جمع ياران گم شدم
در جمع بر شمع تو من ، رندانه گشتم جان من

يکتا و بي همتا شدم گويي مراد خود شدم
ديدم تو را در خويشتن ، فرزانه گشتم جان من

84/7/9

Labels:

Saturday, September 17, 2005

ساقي غمين شده ، خمخانه مرده است


برسان باده که غم روي نمود اي ساقي
اين شبيخون بلا باز چه بود اي ساقي

ه.ا.سايه



گويي ادامه دارد و تکرار مي شود
ساقي غمين شده ، غمبار مي شود

هر لحظه دور مي شود از اهل ميکده
هر حرف و کرده اش انکار مي شود

مي آيد و غم و اندوه مي برد
مرشد اسير عشق غم يار مي شود

غصه ز قصه نامرد مردمان
اين رفته کي دوباره راوي اسرار مي شود

پرهيز کن ز غبار ريا دمي
پر کرده حلق خلق ، کي افطار مي شود

ساقي ، شکن همه جام و خم و سبو
سويم نظر کن و ببين که چه اصرار مي شود

شايد يگانه در اين غصه شد چنين
ليکن بمان که جمع ز شمع تو پربار مي شود

84/6/26

Labels: ,