گم گشت خماري
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
"سعدي"
المنه لله که دلم صيدي غمي شد
کز خورئن غم هاي پراکنده برستم
"سعدي"
بگزيد دلم گلرخ خوش نقش و نگاري
زيبا صنمي سرو قدي نيک عذاري
در بند غم او شدم از غير برستم
او کز همه يک دم ببرد صبر و قراري
خرم به جهانم که جهان خرم از او شد
در رحمت او نار بشد سبز بهاري
سالک غم و شادي نشناسد که در اين ره
بر مرکب عشق اين دل و جان کرد سواري
شادم چو روم رفتن من شوق دمادم
از لطف تو ساقي بدريديم حصاري
من صيدم و صياد ستمگر رخ جانان
صد شکر شکار تو چه فرخنده شکاري
کاري که تو کردي نه ز غير از تو برآيد
ني ني غلطم جز تو نه فعلي و نه کاري
زاري مکنيد اي همه گم گشته ز مقصود
آن مقصد و مقصود همين جاست چه زاري
آن باده که در روز ازل داد به يکتا
برد از سر او حيرت و گم گشت خماري
و. يگانه
12 اسفند 86