blog.vahidoo.com

My Photo
Name: vahidoo
Location: Shiraz, Iran

I'm not myself , myself is not me . . .

Wednesday, March 29, 2006

سه گانه : زمستانه سوم


من ندانم ساقيا کي آمدي
بر دل اين غمکده خنجر زدي

گر غم و سختي برم افزون شود
خود بدان جانم سوي جامت رود

پر نما ساقي دلم از باده ات
جا بده جانم دمي در خانه ات

اين سياهي زمين کي مي رود
آن مسيحا کي در اين عالم دمد

ساقيا يک جرعه ديگر بده
تا شوم فاني ز خود بي دغدغه

گر شدم يکتا ز مستي تو بود
ور شدم فاني ز هستي تو بود

و. يگانه
زمستان هشتاد و چهار

Labels:

Tuesday, March 28, 2006

سه گانه : زمستانه دوم


مستي انگور اگر فاني بود
آن مي ساقي ز جاناني بود

جان جانان ده به من تا غم برد
گر شده سختي ز من يک دم برد

تا زنم بر روزگاران پوزخند
تا نبينم چهر آن مرد نژند

تا بگيرم من عنان اسب کين
تا کنم مست از شرابت عقل و دين

تا بميرانم جهان از خويشتن
تا نمايانم تو را از جان و تن

تا بگويم راز تو بر مردمان
تا کنم فاش اين دلم را بر جهان

ليک دانم در بياباني چنين
خورده مشک ساقي ما بر زمين

خيز ساقي مشک را پر آب کن
زآن دل ديوانگان سيراب کن

هرکه را ديدي بدو جامي بده
در دل صحرا به او جاني بده

خود بدان گر مست گرداني هم آن
پر کند مشک ات هم او از جان جان

و. يگانه
زمستان هشتاد و چهار

Labels:

Monday, March 27, 2006

سه گانه : زمستانه يکم


چاره جويان چاره ها را کشته اند
باده نوشان جام خود بشکسته اند

مردمان نشتر به مردم مي زنند
وز پي اش خون دو ديده مي مکند

ديده ها پر خون و دل ها داغدار
عاقبت پيروز گشته روزگار

اين زمان گويي مسيحا مرده است
يا که جايي نام خود گم کرده است

در دل سختي شرابي نيست نيست
در سياهي هم مجال زيست نيست

يا رب اين شهر از چه اين سان کرده اي
خود سيه چالي بر انسان کرده اي

گر زمانه رنگ غمگين غم است
در دل ما هم فراوان ماتم است

ماتم و سختي سياهي و عدم
گر بگفتم شرک گو تو مرتدم

شرک گفتن بهتر از ناديدن است
ديدن کشتار و خون ناليدن است

ناله مادر به بالين جوان فرزند خويش
از دلي کز غم شده او ريش ريش

غم شده آيينه اين زندگي
گر کني شادي بود ديوانگي

غم نمي خواهم سياهي نيز هم
ساقيا يک جرعه در کامم بدم

اين يگانه بي خودي خواهد کنون
تا رود از جام تو سوي جنون

و. يگانه
زمستان هشتاد و چهار

Labels:

Sunday, March 05, 2006

عيد نوروز آمده ، اي دوستان شادي کنيد



ترانه اي براي تمامي کودکان اي که هفت سين را دوست دارند


سبزه ام من سبزه ام
تازه و پر خنده ام

چون ببيني روي من
غم کني بيرون ز تن


اسم من هست سمنو
شيرينم مثل هلو

بخوري جون ميگيري
درساتو خوب ميخوني


سنجدم دوستاي خوب
رنگ من مثل يه چوب

واسه دوستي اومدم
که محبت بپاشم


من سفيدم سير منم
دشمن بيماري ام

بخوري تند و تيزم
درمان هر مريضم


سيب خوشرنگ اومده
که سلامت بياره

ميوه رو خوب تو بشور
بيماري از تو بدور


اين کيه اين سنبله
جاي هر زيبا گله

آمده فصل بهار
مهر و نيکويي بکار


سکه زرين منم
آمدم شادي کنم

سالتان نيکو شود
غم از اين عالم رود


و. يگانه
84/12/6

Labels:

Wednesday, January 04, 2006

ساقي نامه



متاثر از ساقي نامه جناب حافظ


ساقيا جامي بده کز جام تو
گشته صد مرغ سليمان رام تو

ده شرابي که جهاني بردرم
پرده هستي به مستي بردرم


ساقيا جاني بده کز جان تو
جان جانان گشته جانانان تو

آن دل و جاني بده کو جان بود
ني به هر سختي به غم حيران بود


ساقيا حالي بده اين دم مرا
کو به يک حمله برد غم را ز جا

بشکند ما و مني يک جا کند
زان پس از نو ما و من بر پا کند


ساقيا آبي بده مستم کند
بي خود از هست و تهي دستم کند

چون تهي از خود شدم سويش دوم
عاشق رنگين رخ رويش شوم


ساقيا سازي بزن کز راز تو
مطربان حيران شده از ساز تو

ادعاي مطربي رفته کنون
پر زده مستي ما سوي جنون


ساقيا حرفي بزن پندي بگو
در دل تلخي به ما قندي بگو

يک کلامي کو به من آتش زند
شعله اي بر اين تن پر غش زند


ساقيا جانم بگير از من ببر
با پر مستي سوي يارت بپر

سوي او بر جان من را لحظه اي
تا ببينم جان ساقي را دمي


ساقيا جامت کجا خم مي شود
هر شبي جانت کجا گم مي شود

عشق تو در دل بود يا آسمان
عين تو بر ما بود يا قدسيان


ساقيا از عشق خود بر ما فشان
تا که از مهرت به ما باشد نشان

مهر عشقي زن به مهر و مستي ام
ساقيا خسته دل از اين هستي ام


ساقيا مستم کنون جامم مده
يک زماني لحظه اي فرصت بده

بنده بودم آن دمي را که چنين
بي خود از خود گردم و از اين زمين


ساقيا کي مست اين خم گشته اي
فارق از حرف عاشق صم گشته اي

اين زمان دانم که چون ساقي دهد
بي دريغ و بهر خماري دهد

او به جام ما بريزد از خمش
تا که گردد خشک از مي خود لبش

دم به دم او مي دمد در جان ما
تا که ماند جام او خالي به جا

زآن پس آن يارش بيايد در برش
تا کند جانش تهي از هر عطش

پر شدن دادن تهي از جان شدن
حرکت و ساقي بر مستان شدن

خود شده آيين و دين او کنون
هر زمان دشمن برش گردان زبون


ساقيا ديدم رخ جانان تو
در درون شيشه اين جان تو

عشق ساقي در درون مي بود
فعل ساقي آينه بر وي بود


ساقيا بازم مده بر خود دمي
چون ندارم غير مي من مرحمي

غير ميخانه نباشد خانه ام
غير عشق يار نايد در برم


ساقيا ما را ببخش از اين همه
از پريشان حالي و از دمدمه

اين دل يکتا اگر حرفي زند
تو بدان دم از سر مستي زند


84/10/13

Labels: ,

Friday, October 21, 2005

دوواره


در انتظار و اضطراب لحظه هاي پر تلاطم
بر اين خروش رود هر دم پر تهاجم

در اين فراق و هجرت و دلتنگي و اشک
بر حرکت و آشوب و افسون تو چون مشک

يک لحظه آرام و قرارم نيست اي دل
گشته کنون کار من و تو هر دو مشکل

گريه کنان مي نالي و مي گويي از غم
آوخ کنون بس سخت گشته ، سخت و مبهم

ليکن بدان ، فردا بسان نور پاک است
اين سختي از جنس صعود از مرز خاک است

بي چون صعودي ، دلنشين ، دلگير و دلکش
يکتا طريقي کو توان مقصود خواندش

84/7/29

Labels:

Tuesday, August 16, 2005

شادي فزا


شادي ام شادي فزايد
مستي ام مستي بزايد

لعل لب خندان ببينم
بوسه ها از آن بچينم

مست گردانم جهاني
نيک مي دانم که داني

نيک مي دانم که مستم
مطربي باده پرستم

باده دانم چيست ليکن
کشته اي تو اين تن من

کشتگانت بي شمارند و فراوان
عاشقانت کل موجود به ذو کون

عاشقي دردي که اکنون باز کردم
حرفي از مجموع اين دفتر بکردم

دفتر من پر شده از خط و اسمت
اين قلم عاصي شده از ذکر عصمت

اين قلم را بشکنم روزي گمانم
چون که مي گويد فراوان رازهايم

رازها دارم در اين دل ، گفتني ها
دردها دارم در اين جان بهر جان ها

جان ما شادي کن و افزاي شادي
ما و جان را شاد گردان تا تواني

84/5/21

Labels: