شعر من صورتگري داند ولي
هر شبي جانم روان سوي تو شد
اين مشام ام مست گيسوي تو شد
جام جانم پر شده از باده ات
درد من در بند داروي تو شد
خود شدي ساقي مستان جهان
دين و دنيا بي خود از بوي تو شد
حلقه زلف ات چو دامي بر دلم
ما و من در جال ابروي تو شد
زلف تو حيران نموده عالمي
صد جهان در پيچ آن موي تو شد
نام تو بر آسمان ها مي رود
نام من سرگشته کوي تو شد
شمس عالم گشته اي جانان من
بهر چوگان اين قمر گوي تو شد
اين ورق پر شد ز وصف حسن تو
وين يگانه نقشي از روي تو شد
و. يگانه
84/12/18
Labels: چهارگانه
0 Comments:
Post a Comment
<< Home