جمعه
بحر ساقي
گر دمي ساغر تهي از مي شود
جان ما راهي به سوي وي شود
ليکن اين دم خود شده محتاج مي
يارب اين ساقي ز جامت حي شود
84/10/9
نغمه هاي نو رسيده
ساقيا يک جرعه از جامت به جان ما بنوشان
در دل سختي ز مستي جامه اي بر غم بپوشان
بهر اين ديوانگان مست گشته بي خود از خود
حاليا يک نغمه اي از بطن جان خود بجوشان
84/10/9
پرده دران
فاش گويم بر هر جن و بشر
که شدم عاشق او از دل و سر
من بگفتم به زبان راز دل خويش کنون
هر که نشنيد بدان کو شده کر
84/10/9
سخن مگو که کلامت بسوزاند
گر که رهرو به ره عشق کند بحث و جدل
کام او را به گس مي بنما همچو عسل
ز آن پس از دور نگاهش به رخ يار فکن
تا شود بي دل و خمار چو بوده ز ازل
84/10/9
Labels: چهارگانه
0 Comments:
Post a Comment
<< Home